روایتی از مغازه دار نابینایی که با روشنایی دِلش کار می کند + فیلم

مهرآسا جانعلی پورصبح که چشم باز می کرد، همه قشنگی های دنیا را رنگ به رنگ و جزء به جزء می دید.

سبزی طبیعت در بهار، میوه های خوش رنگ و لعاب تابستان، برگ های نارنجی و قرمز پاییز و سفیدی و زلالی برف زمستان برایش خوشایند بود.

جلوی آیینه که می ایستاد رنگ لباسش را با حال و هوای همان روز هماهنگ می کرد اما دست سرنوشت برایش تقدیر دیگری رقم زد و روزهای رنگی علی جایش را به سیاهی محض داد.

*آغاز ماجرای علی و نابینایی اش فروشگاه کوچک لوازم یدکی موتور داشتم.

عارضه فشار چشم باعث شد عصب چشمم تخریب شود و دیگر نبینم و 14 سالی است نابینا شده ام.

روزهای نخست، این ناهمگونی برایش سخت بود و ملال آور.

آنقدر سخت که زندگی مردن را برایش بی معنی و بی هدف ساخت.

آنقدر بی معنی که حاضر بود شب با سیاهی محض بخوابد و صبح تیره و تار فردایش را نبیند.

  ماشین زمان تکاملی ساخته شد

اما این تازه آغاز ماجرای آقای نصرالله پور با چشمهایش بود.

 فروشنده روشندل   *گمان می کردم برای همیشه خانه نشین می شوم وقتی سوی چشمانم را از دست دادم گمان می کردم باید برای همیشه خانه نشین شوم و دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید.

بعضی وقت ها که تنها می شوم و فکرهایی که به سرم می زد را یه یاد می آورم، تعجب می کنم، چرا که خیلی ناامید بودم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا